حزب الله

چه جنگ باشد چه نباشد راه من و تو از کربلا میگذرد...

چه جنگ باشد چه نباشد راه من و تو از کربلا میگذرد...

حزب الله

آری اگر میخواهی که حزب الله را بشناسی اینچنین بشناس: او اهل ولایت است، عاشق امام حسین علیه السلام است و از مرگ نمی هراسد...حزب الله مردانی که تندباد عواصف آنان را نمی لرزاند، از جنگ خسته نمی شوند، ترس به دل راه نمی دهند، بر خدا توکل می کنند و عاقبت نیز از آن متقین است...

من و ماژیک انقلابیم!

من و ماژیک انقلابیم!

از خانواده خداحافظی کردم که برم مدرسه. دیر شده بود. بدو خودم رو به اتوبوس رسوندم. چند دقیقه ای طول کشید که اتوبوس بیاد. بالاخره اومد. پشت سریم با یک هُل لطیف باعث سریع تر سوار شدنم شد. ازدحام جمعیت میدان دید را به حداکثر چند نفر دور و برم، کاهش داده بود. ایستگاههای اول پیاده شدن و سوار شدن مسافرین، انگار تغییری در ازدحام جمعیت و میدان دیدمون ایجاد نمی کرد.

از میانه های مسیر، جمعیت اتوبوس کم و کمتر شد. با کم شدن مسافرین، طول اتوبوس را، کامل، می شد دید. بعد از چند دقیقه از این وضعیت، شعاری ضد انقلابی نوشته شدهِ پشت یکی از صندلی ها نظرم رو به خودش جلب کرد. قطعاً کار یک منافق فریب خورده بوده. البته اینا اکثر فعالیت های آزادی خواهانشون!! تو سوراخ توالت و در و دیوار های توالته. تو این سی و دو سال قرابت خاصی با این فضا پیدا کردن.

 خودم رو به صندلی عقبیِ صندلی ای که پشتش شعار نوشته شده بود، رسوندم. کسی که رو اون صندلی نشسته بود، خواب بود. به نظر می رسید حالا حالاها قصد نداره پیاده بشه. بعد از دو- سه ایستگاه، بقلیش که گویا رفیقش بود، بیدارش کرد و با هم پیاده شدن. بنده هم از این فرصت استفاده کردم و رو اون صندلی نشستم. کلاسورم رو طوری روی پاهام گذاشتم که شعار نوشته شده دیده نشه. تو این فکر بودم که چه کار میشه کرد. یادم اومد. ماژیکی که با اون شعار" اکبر شاه مرگ به نیرنگ تو   خون جوانان ما می چکد از چنگ تو" رو در تشییع شهید "صانع ژاله" نوشتم، در جیبم بود. دیرم شده بود ولی تصمیم گرفتم تا ایستگاه آخر برم و...

با خودم گفتم اینا که زحمت کشیدن! یه شعاری نوشتن، خط کشیدن و از بین بردن همش، کار منفعلانه ایه. باید فکر بهتری می کردم. ایستگاه آخر بود. مردم داشتند از در جلوی اتوبوس پیاده می شدند. آخرین نفری که از صندلی من عبور کرد، دست بکار شدم. ماژیک رو برداشتم و این شعار ضد انقلابی رو به یک شعار انقلابی تبدیل کردم. با خنده، تو دلم، از اون شعار نویس پخمه و ماژیک اسرائیلیش، تشکر کردم.

 دیگه وقت کُشتن جایز نبود. با خودم گفتم، با این اوضاع، حتماً زنگ اول پریده و غیبتو خوردم. با سرعتی تقریباً نزدیک سرعت نور!! خودم رو به مدرسه رسوندم. با تعجب همراه با خوشحالی، دیدم بچه های مَدرس، دارن با هم حرف می زنن و خبری از استاد نیست. فهمیدم که استاد امروز جایی کار داشته و نیومده.  

 والعاقبة للمتقین

  • محمد روزبهانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی