حزب الله

چه جنگ باشد چه نباشد راه من و تو از کربلا میگذرد...

چه جنگ باشد چه نباشد راه من و تو از کربلا میگذرد...

حزب الله

آری اگر میخواهی که حزب الله را بشناسی اینچنین بشناس: او اهل ولایت است، عاشق امام حسین علیه السلام است و از مرگ نمی هراسد...حزب الله مردانی که تندباد عواصف آنان را نمی لرزاند، از جنگ خسته نمی شوند، ترس به دل راه نمی دهند، بر خدا توکل می کنند و عاقبت نیز از آن متقین است...

۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

بهشت شهدا خون می خواهد.

شهید

بهشت شهدا خون می خواهد.

چند هفته ای هست که تصمیم گرفتیم با بچه ها، پنج شنبه ها، به بهشت زهرا، پیش شهدا، برویم. راستی هیچ فکر کرده ای چرا به این گورستان بزرگ می گویند: "بهشت زهرا". بله هم تو می دانی و هم من و هم زهرا(خواهر زاده ی 5 ساله ام). هر جا مزار شهیدی باشد، آنجا بهشت است و چون مقتدای شهید، حسین علیه السلام است، آنجا می شود بهشت زهرای مرضیه. ای شهید، وقتی بدن های ناسوتی تو، یک گورستان بزرگ در حاشیه شهر را می کند "بهشت زهرا"، روح از قفس پریده و لقاءاللهی تو، چه جنتی به پا می کند! ای شهید ما به بهشت زهرا نمی آییم که مزار تو را زیارت کنیم، ما می آییم تا خودت را زیارت کنیم، چون یقین داریم که "احیاء عند ربهم یرزقون" ی. ولی... ولی چه بگوییم که چشمانمان هنوز اسیر خاک است و میدان دیدش هنوز عالم حس. شهید چمران، تو بودی که به ما یاد دادی، میدان دید هر کس بستگی به ارتفاع پروازش دارد. هر چه تعلقاتت کمتر باشد بالا می روی و هر چه بالاتر روی، چیزهای بیشتری را خواهی دید.

رفتن به بهشت زهرا برای بسیجی های سید علی، اگر از رفتن بسیجی های خمینی به جبهه های جنگ سخت تر نباشد، آسان تر نیست. نه اینکه فکر کنی این سختی به خاطر ضعف بسیجی های سید علی است. نه. بلکه این به خاطر "خون دل فاصله" بین آرمان شهدا و واقعیت های موجود است . بله، گویا هر جا فاصله ای است خون دلی را هم به همراه دارد. فاصله ی عبد و معبود، فاصله ی پیرو و امام... اما سید بسیجیان به بسیجیانش گفته است که ما راه زیادی را پیموده ایم و قله های زیادی را فتح کرده ایم. ولی برای فتح سنگر های کلیدی جهان، باید از فتنه ها عبور کرد و خالص تر شد. برپایی حکومت معصوم علیه السلام خون می خواهد. "خون سینه و پهلو"، "خون فرق سر"، "خون جگر"، "خون گلو" و یا "خون دل". و اگر هیچ یک از اینها نباشد، تو از قبیله ی دیگری.

شهید غلامحسین افشردی، تو و همرزم هایت برای شناسایی وضعیت دشمن، کارتان آسان تر بود نسبت به حالا. خاکریزها مشخص بود و دشمن معین. ولی حالا چه؟ خاکریزها قاطی شده حسن جان و پیدا کردن دوست و دشمن مشکل. ولی بگذار بگویم اگر آقا روح الله، غلامحسین افشردی، نابغه ی هشت سال دفاع مقدس را داشت، سید علی نیز حسین غلام کبیری، سردار هشت ماه دفاع مقدس را داشت. شهید باقری اگر شناسایی های دقیق تو و همرزمانت از وضعیت دشمن، باعث پیروزی های بزرگی در هشت سال دفاع مقدس یا به قول حاج سعید ده سال دفاع مقدس شد، خون "امیر حسام ذوالعلی" باعث رسوایی فتنه گران اموی شد و آنها را به زباله دان تاریخ متعفن فتنه گران فرستاد.

هفته ی پیش ما در مسجدمان، مراسم بزرگداشت سردار خیبر، شهید "محمد ابراهیم همت" و سردار رشید فتنه، شهید "امیر حسام ذوالعلی" را "با هم"، برگزار کردیم. یکی نماینده بسیجیان خمینی بود در هشت سال دفاع مقدس و دیگری نماینده بسیجیان خامنه ای بود در هشت ماه دفاع مقدس. شهید ذوالعلی هم خون دل خورد و هم خون جسم داد و فاصله ی سی ساله ی خود را با شهدای هشت سال دفاع مقدس از بین برد و به قافله ی آنان پیوست. جای همه ی شما خالی بود. راستی سردار جوانی، مسئول سیاسی سپاه هم آمده بود. سرداری که شیطان بزرگ، اخیراً، اموالش را بلوکه کرده و او هم گفته که اگر اموالی در خارج هم داشته باشم، آنها را به همه ی کارتون خواب های آمریکا تقدیم می کنم! سردار یادت نرود که حکومت معصوم علیه السلام خون می خواهد.

"شهید باقری"، "شهید همت"، "شهید کبیری"، "شهید ذوالعلی" نمی دانم می دانید یا نه، شعاع نوری که از خون بر زمین ریخته ی شما ساطع شده است گر چه باید سال ها پیش به سراسر جهان منتشر می شد اما شبح ها سایه می انداختند و فکر می کردند می توانند جلوی "نور خون شهید" را بگیرند. گویی این خیال باطل را آنها، از پیشینیانشان در کربلا به ارث برده اند. شعاع نوری که از خون بر زمین ریخته ی شما ساطع شده است، به بحرین و یمن و مصر و لیبی رسیده و دارد جهان را برای استقبال از یار،  نورباران میکند. راستی شهدا، یادم رفت بگویم امشب که دسته جمعی با پیامبران و اوصیا و اولیا میروید "کربلا" و به دور خون خدا، حسین بن علی، حلقه می زنید، سلام همه ی بسیجیان سید علی، از بسیجیان ایران و بحرین و یمن و مصر و لیبی را به "شهید بی کفن" برسانید.

والعاقبة للمتقین

 

دیکتاتور لیبی

   قذافی

قذافی

قذافی قذافی

 

من و ماژیک انقلابیم!

من و ماژیک انقلابیم!

از خانواده خداحافظی کردم که برم مدرسه. دیر شده بود. بدو خودم رو به اتوبوس رسوندم. چند دقیقه ای طول کشید که اتوبوس بیاد. بالاخره اومد. پشت سریم با یک هُل لطیف باعث سریع تر سوار شدنم شد. ازدحام جمعیت میدان دید را به حداکثر چند نفر دور و برم، کاهش داده بود. ایستگاههای اول پیاده شدن و سوار شدن مسافرین، انگار تغییری در ازدحام جمعیت و میدان دیدمون ایجاد نمی کرد.

از میانه های مسیر، جمعیت اتوبوس کم و کمتر شد. با کم شدن مسافرین، طول اتوبوس را، کامل، می شد دید. بعد از چند دقیقه از این وضعیت، شعاری ضد انقلابی نوشته شدهِ پشت یکی از صندلی ها نظرم رو به خودش جلب کرد. قطعاً کار یک منافق فریب خورده بوده. البته اینا اکثر فعالیت های آزادی خواهانشون!! تو سوراخ توالت و در و دیوار های توالته. تو این سی و دو سال قرابت خاصی با این فضا پیدا کردن.

 خودم رو به صندلی عقبیِ صندلی ای که پشتش شعار نوشته شده بود، رسوندم. کسی که رو اون صندلی نشسته بود، خواب بود. به نظر می رسید حالا حالاها قصد نداره پیاده بشه. بعد از دو- سه ایستگاه، بقلیش که گویا رفیقش بود، بیدارش کرد و با هم پیاده شدن. بنده هم از این فرصت استفاده کردم و رو اون صندلی نشستم. کلاسورم رو طوری روی پاهام گذاشتم که شعار نوشته شده دیده نشه. تو این فکر بودم که چه کار میشه کرد. یادم اومد. ماژیکی که با اون شعار" اکبر شاه مرگ به نیرنگ تو   خون جوانان ما می چکد از چنگ تو" رو در تشییع شهید "صانع ژاله" نوشتم، در جیبم بود. دیرم شده بود ولی تصمیم گرفتم تا ایستگاه آخر برم و...

با خودم گفتم اینا که زحمت کشیدن! یه شعاری نوشتن، خط کشیدن و از بین بردن همش، کار منفعلانه ایه. باید فکر بهتری می کردم. ایستگاه آخر بود. مردم داشتند از در جلوی اتوبوس پیاده می شدند. آخرین نفری که از صندلی من عبور کرد، دست بکار شدم. ماژیک رو برداشتم و این شعار ضد انقلابی رو به یک شعار انقلابی تبدیل کردم. با خنده، تو دلم، از اون شعار نویس پخمه و ماژیک اسرائیلیش، تشکر کردم.

 دیگه وقت کُشتن جایز نبود. با خودم گفتم، با این اوضاع، حتماً زنگ اول پریده و غیبتو خوردم. با سرعتی تقریباً نزدیک سرعت نور!! خودم رو به مدرسه رسوندم. با تعجب همراه با خوشحالی، دیدم بچه های مَدرس، دارن با هم حرف می زنن و خبری از استاد نیست. فهمیدم که استاد امروز جایی کار داشته و نیومده.  

 والعاقبة للمتقین